۱۳۹۰/۰۸/۲۵

لحظه هايم را مي كشم

دوران دبيرستان كه بودم، نمي دانستم كه نفرين اثر كرده.... وتا آخر عمر از آن خلاصي ندارم..... از دبيرستان كه برمي گشتم حداقل دو ساعت مي خوابيدم و زودتر از ساعت پنج بعدازظهر بيدار نمي شدم. دست ورو نشسته جلوي تلوزيون مينشستم و تا ساعتي كه برنامه ها تمام نمي شد از جايم تكان نمي خوردم. اگر شبكه اي اخبار پخش مي كرد براي چندمين بار خبرهاي روز را نگاه مي كردم. اگر برنامه اي علمي يا مستند بود سعي مي كردم نگاه كنم، اما گاهي حوصله ام سر مي رفت و كانال را عوض مي كردم. سريال هاي ايراني را مي ديدم و حرص مي خوردم! كفرم در مي آمد، اماتوانايي اينكه از جايم بلند شوم و دنبال كاري كه بايد بكنم بروم، درس بخوانم، مجله يا كتاب به درد بخور بخوانم، يا اتاق به هم ريخته ام را مرتب كنم نداشتم..... وقتي همه برنامه ها تمام مي شد، همه از بيرون به خانه بر مي گشتند و احتمالاً مهمان ها خداحافظي مي كردند، من به اتاقم مي رفتم و شروع مي كردم..... اگر تكليفي بود براي فردا انجام مي دادم و اگر امتحان داشتيم شروع به خواندن مي كردم. از تكليف ها مي دزديدم و اكثراً وقت نمي كردم آخر جزوه ام را براي امتحان فردا بخوانم. با خودم مي گفتم اشكال نداره، بيست نمي شم.... هفده مي شم. فكر مي كردم يك روز اوضاع عوض مي شود.... من در اتاقم مي نشينمو با تمركز بالا شش يا هفت يا هشت ساعت پشت سر هم درس ميخوانم و راضي و بااعتماد به نفس سر جلسه كنكور ميروم، رشته خوبي قبول مي شوم و همه را- همه را انگشت به دهان مي گذارم...... نمي دانستم من گرفتار نفرينم.... نفرين من تمام اراده ام را از من گرفته.... و در عوض يك چيز به من داده، اينكه شاهد مرگ بهترين لحظه هاي زندگي ام باشم، و از ديدن آن لذت ببرم.... - Posted using BlogPress from my iPad

هیچ نظری موجود نیست:

 
Free counter and web stats